تهران- مجیدیهی شمالی- اندکی قبل از ظهر
آسانسور خیلی سریع من را از طبقهی پنجم به طبقهی همکف میرساند، بدون اینکه یادم بیاید پاهایم درد میکند. وارد حیاط که میشوم پسر کوچک همسایه و گلدانهای دور تا دور حیاط و باغچهی پر از درخت، روز اول اردیبهشت ماه را برایم معنا میکنند.
به این فکر میکنم کاش در حیاط بتوانم توپ کوچکی را پیدا کنم و با پسر کوچک همسایه فوتبال بازی کنم. دور و بر را نگاه میکنم اما چیزی پیدا نمیکنم. از نگاه پر از خجالت پسربچه هم نمیتوانم بفهمم توپش کجاست. به خود میگویم یادم باشد در راه برگشت به خانه از آقای ذاکری یک توپ رنگی رنگی قشنگ بخرم.
خیابان جلوی خانه مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد است. همهی مغازهها و فروشگاهها هم باز هستند. از جلوی مرغ فروشی که میگذرم، چشمم به سطل آشغال بزرگ شهرداری میافتد. از دور زنی را میبینم که به داخل سطل خم شده است. با خودم میگویم حتما چیزی را گم کرده و فکر میکند شاید لا به لای آشغالهایی باشد که دور ریخته است. جلوتر که میروم سر زن از داخل سطل بیرون میآید؛ او یک زن نیست، یک پیرزن هشتاد و اندی ساله است. لباسهایش خیلی کثیف و کهنهاند و چشمهای روشنش از پشت عینک ته استکانی هم خوب نمیبیند. وقتی سلام میکند به او نزدیکتر میشوم و میپرسم دنبال چیزی میگردید؟ میگوید آره، دنبال آشغالهای بازیافتی. پایین سطل آشغال، یک کالسکهی کوچک زوار در رفته است و رویش پر است از آشغالهای بازیافتی. میگویم خب بعد از اینکه این آشغالها را برداشتید چه کارشان میکنید؟ میگوید به نمکیها میفروشم. تازه میفهمم چه بر این پیرزن بیچاره میگذرد. میپرسم خب چرا شما باید کار کنید؟ مگر کسی نیست که به شما کمک کند؟ اصلا چرا بچههایتان کار نمیکنند؟ آه میکشد و اندوه درون چشمهایش بیشتر پیدا میشود. میگوید هیچکس جز یک نوهام به من سر نمیزند. من خودم باید خرج خودم را در بیاورم.
میگوید چشم چپم آب مروارید آورده است و نمیتوانم خوب ببینم اما پولی ندارم که عمل کنم. میپرسم چطور میتوانم دوباره شما را ببینم. با دست مرغ فروشی را نشانم میدهد. کارگر آنجا من را میشناسد، هر موقع خواستی میتوانی سراغ من را از او بگیری. وقتی بغلم میکند دلم میخواهد ساعتها در آغوشش گریه کنم.
به آن طرف چهار راه میروم اما نمیتوانم از فکر او بیرون بیایم. دوباره برمیگردم و آرام آرام پشت سرش راه میروم؛ به سوپر مارکت جلوتر که میرسد کالسکهاش را گوشهای پارک میکند، انگار که دارد ماشین گران قیمتش را پارک میکند تا مبادا ماشینهای دیگر در چنین خیابان شلوغی به آن آسیب بزنند. از مغازه که بیرون میآید دستش چند تا نایلون بزرگ است که پر شده از شیشههای خالی و جعبههای خالی و چیزهای دیگر. گویا صاحب سوپرمارکت او را میشناسد و هر روز برایش آشغال بازیافتی کنار میگذارد.
به جلوی در خانهی من که میرسد به این فکر میکنم که ایکاش دوربین عکاسیام را با خودم آورده بودم و از او عکس میگرفتم. بعد فکر میکنم که بروم بالا و از او بخواهم منتظرم بماند تا دوربینم را بیاورم. چند لحظهای فکر میکنم: اصلا چرا باید از او عکس بگیرم؟ آیا او دوست دارد که من از او عکس بگیرم؟ اگر دوست داشته باشد و من از او عکس بگیرم خب بعد چه اتفاقی میافتد؟ آیا آب مروارید چشمان او معالجه میشود؟ براستی چه چیز میتواند باعث شود که او و امثال او که خیلی زیاد هستند در خانهشان آرام بنشینند و روز و شب به فکر آشغالهای بازیافتی نباشند؟
تهران- مجیدیهی شمالی- ساعت 12 ظهر
روی صندلی پارک نشستهام و رفت و آمد آدمها را به درون بازار روز نگاه میکنم. به یاد عکس « مادر مهاجر » دوروتی لانگ میافتم. به یاد « فلورانس تامپسون » که همان مادر مهاجر عکس لانگ است. آنجا که بعد از پنجاه سال از گذشتن پروژهی
اف.اس.ای به یونایتد پرس گفت: از اینکه موضوع این عکس بودهام به خودم افتخار میکنم اما هرگز یک پنی هم از این عکس به دست نیاوردهام و این عکس هیچ فایدهای برای من نداشته است.
تهران- مجیدیهی شمالی- اندکی بعد از ظهر
از پنجرهی خانه به بیرون نگاه میکنم. در همین کوچه پس کوچهها بود که پیرزن با کالسکهاش گم شد.
سلام سرکار طباطبایی عزیز بدون شک نوشته های شما در باره عکسها، یک نقد بسیار قوی و مرجعی برای اموزش فراگیری نقد برام هست و از وقتی با مطالب شما در باره عکس اشنا شدم به انچه یادگرفتم از عکاسی کلی کمکم کرده و اموخته ام که عکاسی چیزی بیشتر از گرفتن دوربین عکاسی در جلوی چشم هست./ پاسخ: سلام دوست عزیز. از لطف شما نسبت به بنده بسیار سپاسگزارم... از اینکه چند کلمهی من را با نگاهتان ارزش میبخشید، سپاسگزارم...
دریا خندید در دوردست، دندان هایش کف و لبهایش، آسمان!
"- تو، چه می فروشی دخترک غمگین سینه عریان؟!
- من، آب دریاها رو می فروشم آقا!....."
"-این اشک های شور از کجا می آید، مادر؟
- آب دریاها رو گریه می کنم آقا!..."/ پاسخ: دوست خوب من، همهی آنچه برایم نوشتی، لطف توست... اینجا برایت نوشتم چون راه دیگری برای پاسخ به کامنت تو، وجود نداشت. ممنون از اینکه، این همه به من لطف داری. در ضمن سپاس برای این شعر زیبا که در این کامنت نوشتهای. ممنون از این که میآیی...با احترام
سلام،امیدوارم در عرصه وبلاگ نویسی موفق باشی . جملات شما خیلی با احساس بودن ،همیشه سرزنده باشی/ پاسخ: سپاس از لطف شما دوست عزیز... پاینده باشید.
سلام خانم طباطبایی
وب لاگ زیبایی دارین
به من هم سر بزنید
احسان کمالی - جشنواره عکس شیراز/ پاسخ: سپاس جناب کمالی. به روی چشم. حتما.
سلام،
وب بسیار عالی دارین
استفاده کردم
با تبادل لینک موافقم و
با اجازه تون لینکتون کردم
اگه دوست داشتین ما رو بلینکید
موفق وپیروز باشید/ پاسخ: سلام دوست عزیز. ممنون از لطف و همراهی شما. پاینده باشید...
انگار برگشتم به گپ زدن های کشدار آغشته به پیاده روی های گذشته مان. انگار داشتی برایم می گفتی از تهران مجیدیه ی شمالی، همین طور که قدم میزدیم. . ./ پاسخ: خیلی وقتها به گپ زدنهای کشدار آغشته به پیاده رویهایمان فکر میکنم. یاد آن روزها که میافتم خیلی دلتنگ میشوم. دلم میخواهد دوباره با هم قرار بگذاریم در ایستگاه اتوبوس اول خیابان کوثر حدود ساعت پنج در اواسط تیرماه. بعد ایستگاه قائم پیاده شویم و مسیر مانده به حوزهی هنری را پیاده برویم و چند دقیقهای آنجا بمانیم. آنجا که سردبیر مهربانیها همیشه لبخند بر لب پشت میزش نشسته بود.
به نام خدا
سلام دوست محترم.شما می تونید با ما همکاری در زمینه ی تهیه ی عکس داشته باشید ؟ ما در حال تهیه ی بانک اطلاعاتی هنرمندان تئاتر و تلویزیون مشهد هستیم و در این مسیر نیاز به همکار عکاس هم داریم.در اولین مصاحبه ای که داشتیم به دلیل نبود عکاس نتونستیم عکسی تهیه کنیم.شما می تونید با ما همکاری کنید یا کسی و می شناسید که بتونند کمکی داشته باشند؟
منتظرشما هستم.
موفق باشید
یاحق/ پاسخ: سلام دوست عزیز. از آشنایی با شما خرسندم. باید به عرض برسانم که بنده در مشهد سکونت ندارم. اما دوستان خوبی در مشهد هستند که میتوانند با شما همکاری کنند که در ایمیلی نام و شماره تلفن آنها را در اختیار شما خواهم گذاشت. یا حق
ثبت یه تصویر زنده و تاثیرگذار،البته این بار با نوشته ها، نه با دوربین...
و این که بعد از خوندن این مطلب خیلی جدی تر و بیشتر از قبل، ذهنم درگیر این سوال شد که "چرا باید این عکسو بگیرم؟"
ممنون.../ پاسخ: ممنون مرتضی جان... آن چه میگویی خوشحالم میکند چون فکر میکنم توانستهام آن چه در ذهن داشتم را بگویم... مرسی از اینکه آمدی...
بعد از مدتها فرصت کردم تا به وبلاگ چند تا از دوستان سری بزنم ….به راستی از خوندن این مطلب شگفتزده شدم...حس متفاوتی به همراه داشت....این نگاه هنرمندانه دغدغه مند به محیط پیرامون ارزشمند است...اونهم در این روزگاری که بسیاری از هنرمندان متأسفانه در هیاهوی زندگی شهری و تلاش برای رسیدن به شهرت و ثروت....این نگاه رو از دست دادهاند...امیدوارم همواره شاد و بهروز باشی/ پاسخ: سلام آقای محمودی عزیز... خیلی خیلی خوشحالم از حضورتان در اینجا و سپاسگزارم از بیان لطفتان. امیدوارم شما هم همیشه شاد و بهروز باشید. به امید دیدارتان...
برادرزادهی کوچکم پشت تلفن میپرسد/
سمت چپ کجاست؟/...میپرسم چطور بگویم؟/میگوید تو بگو من میفهمم... نازنین عزیز در آن دهمین شماره برایت چیزی نوشته بودم که اینگونه تمام می شد: آن ها به زندگی ایمان داشتند!
حالا تو بگو، ما خودمان می فهمیم حکایت این ایمان را.../ پاسخ: برادرزادهی کوچکت چهقدر درک درستی از زندگی دارد... گاهی حتی بیشتر از ما... ممنون از حضورت سجاد...
درود و سپاس/ پاسخ: سپاس از حضورتان جناب سریری...
همیشه ایام پاینده باشین/ پاسخ: سپاس از لطف و همراهی همیشگی و مهربانانهی شما، جناب آقایی عزیز...پاینده باشید.
مطالبتون خیلی خوب بود-در مورد عکس نظر من اینه که اگرزمانی این عکس گرفته میشد که نور خورشید موقع طلوع یا غروب که رنگ زرد دارد به ساختمانها میتابید گرمی خواصی به عکستون میداد./ پاسخ: سپاس از حضورتان جناب سالمی و بیان لطفتان. در مورد عکس باید بگویم راستش اصلا به اینکه عکس چگونه خواهد شد فکر نکردم، فقط میخواستم از پنجره همان کوچه و پس کوچههایی را ببینم که پیرزن میرفت تا در آنجا ادامهی روزیاش را بیابد. من خیلی در آن لحظات گیج بودم و به زمان فکر نکردم. اما حرف شما کاملا متین است.
این پست نقطه اوج همه "عکاسانه دیدن" ها و "عکاسانه نوشتن" هایت بود که روزگاری از صفحات تاک آغاز شد و در شهرآرا ادامه یافت. چه قدر خوب که دوربین به همراه نداشتی تا چیزی را که برای ثبت آن، دوربین بسیار نا چیز و بسیار ناتوان است، اکنون با قلمت بیان کنی. درود و پاینده باشی./ پاسخ: خیلی وقتها به این فکر کردهام که دوربین هم گاهی لال میشود، مثل خیلی از وقتها که واژهها کم میآورند... جهان جای عجیبیست.... سپاس از حضورتان جناب علایی.
مطمئنم که میدانی چه میگفتم وقتی که متن خوبت را میخواندم و آرزو میکردم کاش تصویری از این پیرزن در پایان نوشتنت ثبت نکرده باشی و بگذاری کاری را که همیشه انجام میدهی را ما انجام دهیم . عکسهایت را میبینیم و ناگفته هایت را از دل آنها میشنویم . اینبار نوشتی و تصور کردیم . به تو قول میدهم تاثیرش کمتر از عکسهایت نخواهد بود . و تو در این وبلاگ تیتر خواهی زد : دوباره می بیند چشمان پیرزن/ پاسخ: اگر اینگونه باشد که فرمودهاید خیلی خوشحالم که آنچه را میخواستم توانستهام بگویم. من هم امیدوارم که روزی این تیتر را بنویسم: دوباره میبیند چشمهای پیرزن. سپاس از حضور سبزتان. باید دوباره بگویم: همیشه از شما خیلی آموختهام و میآموزم.
بیش از هر نکته ی دیگه، پایان بندی دست نوشته ات با یک لانگ شات شهری - که بسیار معرف است و طوری عمل می کند که انگار با آن آسمان آبی همه چیز سر جایش است - عالی بود./ پاسخ: سپاس مصطفی جان از حضورت و کلامت...و نکتهای که در رابطه با حضور آسمان به آن اشاره کردی. استوار باشی.
سلام.
هر چند که مطلب زیبایتان از درد ها و غم های بشر میگفت ولی از خواندنش به خاطر حسی که منتقل میکرد لذت بردم. ممنون از نگاه زیبایتان./ پاسخ: سپاس از حضور شما آقای مصطفوی و بیان لطفتان...پیروز باشید.
همیشه برایت بهترینها را آرزومندم...../ پاسخ: سپاس آقای عنایتی عزیز. من هم برای شما و خانوادهی گرامی بهترینها را آرزومندم...
نازنینم!نازنینم! چه بگویم وقتی از درون استخوانهایم حرفهایت را در میابم.روزها بوده است ساعتها و ماهها که به این اندیشیده ام: من چه کرده ام برای پسرک سندرومی آسایشگاه که آرزویش دوچرخه ای کوچک است؟ من چه کرده ام برای مادری که تنها آرزویش داشتن پرده ای تازه برای خانه ی قدیمی و کوچکش بوده؟ من چه کرده ام برای دختر عقب افتاده ذهنی ای که تنها آرزویش دیدن مادری بوده که معلوم نیست؟ و هزاران سوال دیگر که تنها یک جواب دارد، من تنها نوشته امشان، اما آیا تنها نوشتن کفایت می کند؟
نازنینم! تصویرها،عکسها،نوشته ها، زیبایی ها از درد زاده می شوند. اما ما می توانیم دست کسی را بگیریم چرا که" کسی دست مارا گرفته است و به زندگی پیوندمان داده است." قطعا تنها نوشتن،عکاسی کردن،نقاش بودن،شاعر بودن و...هنرمند بودن نیست.
ممنونم از تو که یادآوری کردی تا انسان تر باشیم.
ممنون از متن زیبایت./ پاسخ: سپاس از تو مریم نازنینم... سپاس از تو و داستانهایت که بارها و بارها من را به انسانتر بودن دعوت کرده است. سپاس از تو که احساسات ناب و ظریفت توصیف ناپذیر است...این جملهات من را تکان داد: ما می توانیم دست کسی را بگیریم چرا که" کسی دست مارا گرفته است و به زندگی پیوندمان داده است."/ ممنون از این که همیشه هستی...